همین چند وقت پیش بود که خوشبختی را پیدا کردم،افتاده بود توی همان خیابان که سنگ فرش های تُرشی دارد.کسی آنجا نبود،یا شاید هم من نمیدیدم کسی را،واهمه داشتم از بر داشتنش،به دست هایم نگاهی انداختم،به خطوطی که بهم نرسیده بودند و تمام فالگیرهای شهر میشناختندش.کسی آنجا نبود، یا شاید هم من نمیدیدم کسی را،برش داشتم،آنقدر کوچک بود که به راحتی در مشتم پنهانش کردم.پایم پیش نمیرفت،خوشبختی ه کوچکی بود، ترسیدم که صاحبش کودک سر به هوای دوست داشتنی ای باشد.خودت که بچه ها را بهتر میشناسی،چیزی را که دوستش داشته باشند همه جا با خود میبرند،حتی خوشبختی ه کوچکشان را.نگاهی به زیر پایم انداختم،"سنگ فرش های این خیابان ترش است،کسی از اینجا نمیگذرد،همیشه خلوت بوده؟ نبوده؟"
به خانه میرسم. هنوز مشتم را باز نکرده ام،نمیترسم،جایش امن است،دست هایم هرگز عرق نمیکنند،حتی وقتی که میترسم.میخواهم مشتم را باز کنم و به همه نشانش بدهم، اما نه... سرزنشم خواهند کرد! آنها که فالگیر نیستند.حتما از خوشبختی خودشان تعارفم میکنند و باور هم نخواهند کرد که کسی آنجا نبوده،حتما میگویند "شاید هم بوده، تو ندیدی..."
باید پنهانش کنم،کجایش را نمیدانم،لابه لای گل های بزرگ و قرمز روی روسری ام – همان که پسندیدی اش- خوب است؟ یا شاید هم یک جایی بین کلمات همان شعری که دیشب در گوشم زمزمه میکردی، یا نه،اصلن همینجا پنهانش میکنم ،همینجا، درست بین همین خطوط، که تمام فالگیر های شهر میشناسدشان،درست بین همین خطوط،که گل بدهد میان دست هایمان،که گل بدهد میان دست هایمان.......
پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد...